خشک تر و تازه

سبزه وار، دیار همت، روستای خشک، خشک قائنات، دهات خشک، خشکی ها، بخش سده، بخش آرین شهر، خشک برکوک، خشک بیرجند.

خشک تر و تازه

سبزه وار، دیار همت، روستای خشک، خشک قائنات، دهات خشک، خشکی ها، بخش سده، بخش آرین شهر، خشک برکوک، خشک بیرجند.

نقش تربیت در سرنوشت(از هر دری سخنی)

دشوار ترین قدم همان قدم اول است.

عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سر نوشت خود را در دست می گیرید.(کوروش کبیر).

این خاطره مربوط به یکی از خشکی هاست که نامش را (م.ر) معرفی کرد و سخن چنین آغاز نمودد:

 شاخصه های  مردم ایران قبل از انقلاب با اکنون قابل مقایسه نیست.پاکی و صداقت و درستی و امانت در جامعه بیشتر یافت می شدوانسان مداری و اخلاق نیکو در جامعه حاکم بود .گفتار نیک،پندار نیک و رفتار نیک ،الگوهایی بودند که مردم رعایت می کردند.جامعه  یک ظاهر سکولار داشت ،اما اخلاق حاکم بود ،در روستاها بجای شورا،خانه انصاف بود که با مردم بسیار مستبدانه رفتار می کردند،اگرچه نظم و انظباط در آن حاکم بود.از آن جایی که نظام حکومتی اسلامی نبود ،خیلی از واژه هایی عربی در ذهن و زبان مردم  جاری نبود و گویش مردم در حد گویش محلی و قدیمی و فارسی محدود می شد.

  واژه های عربی مثل ثامن الحجج،یالثارات، و  از این دست برای مردم کم شناخته تر بود.این مقدمه را به این خاطر گفتم که شرایط تا حدودی برای خوانندگان خصوصا جوانان عزیز در پیامد این خاطره مشخص تر گردد.

حدود نیم قرن پیش من محصل بودم و یکی از درس های آن زمان سرود و کاردستی بود. من با همکاری پدرم  با استفاده  از پوست گوسفند و یک قوطی یک کیلویی روغن نباتی ، یک طبل که به آن دهل گفته می شود ،ساختیم.در هر بازی از الگو های در دسترس بهره میبردیم. در کدخدا بازی قیافه  حق به جانب و قلدر مآب  ومنظبط شادروان کربلایی محمدجان را و در دهل زدن سعی می کردم از شیوه شادروان علیخان حاضری پیروی نمایم.و حتی افغان بازی مطربان را بارها و بارها با دوستان اجرا میکردیم.

از روزی که دهل را ساخته بودم ،هر روز صبح  انگشتانه دهل را در دست چپ و با چوب اصلی ،یک دور می زدم بعد می رفتم مدرسه.اینقدر این کار تکرار شده بود که میتوانم بگویم دهل زدن آن هم در اول صبح برایم یک عادت وکاملا الینه شده بود و شعری که می خواندم این بود:خمارم آی خمارم آی خمارم    بده پنج بوس که من در انتظارم -

فرض را بر این بگذارید که ماه رمضان من  این دهل راساخته ام و ماههای عربی یکی پس از دیگری سپری می شود  و اواخر ذالحجه رسیده است که روز بعد اول محرمالحرام است،دقیقا یادم هست روز اول محرم مصادف با روز پنجشنبه بود و منهم از همه جا بی خبر و آن هم کلاس اول دبستان ودر جامعه سکولاری که  از ذالقعده و ذالحجه و  شوال و شعبان و محرم و دیگر ماههای عربی هیچ چیز نمی دانستم و آن هم از نوع روستایش،اما طبق روال هر روزه دهل بر دوش انداخته و انگشتونه را بسته و با چوب اصلی و با آواز بلند شروع کردم به دهل زدن و آواز خواندن.

  روزی روزگاری  که شروع به آواز خواندن و دهل زدن کردم،خدا روز بد نبیند،خدا هیچ فردی حتی کافر را گرفتار چنان وضعیتی نکند.یک دفعه احساس کردم یک صدای دهل دیگری بلند شد و به سرعت تمام به من نزدیک می شود و تا چشم باز کردم مادرم را  دیدم که با دندان های بهم قفل شده اش مثل کوهی از آتش و خشم بسو ی من می آید. ،من در طبقه دوم بودم و مادر ته حیاط را آب و جارو میزد وبه محض بلند شدن صدای طبل من ،دو پله یکی را طی کرده و  گرس ،گرس کنان خودش را به من رساند و با خدای خودش گفت که خیالت راحت باش نمی گذارم،پسرم محرم تو را خراب کند،تا به من رسید بدون سئوال و جواب و یا  اینکه با مهربانی دهل را از من بگیرد و بگوید پسر نازم درست نیست تو در ماه محرم  ماه عزاداری و غم و ماتم از آلت موسیقی ولو سنتی آن استفاده کنی!!گناه دارد ، شادی کردن در این زمان گناهی نا بخشودنی است واز این قبیل نصایح؟؟تا دستش به من رسید ،ابتدا گوش نازکم را گرفت و یک تاب 360 درجه ای دادو هنوز در صدد آخ و اوف بودم که پوسیک پشت پوسیک بدنم را تار و کبود کرد و فرصتی برای اینکه بپرسم چکار شده نگذاشت و بلافاصله با مشت و لگد و پی کله گی و پی لوسگی بخوبی از من گنه کار پذیرایی کرد .و مرتبا میگفت جلنبر ،پدر سگ مگر نمی دانی محرم آمده و تو نباید ساز و دهل بزنی ؟من هاج و واج مانده بودم و زخم های بدنم را یکی یکی می مالوندم تا دردش کاهش یافته و از مخمصه خلاص شوم ،هنوز نبرد تن به تن تمام نشده بود که یک  فردی،ملایکه یا فرشته ای بود که مادر را برای کاری از ته حیاط صدا زد و موقتا مادر دست از من برداشت و به دنبال صدا رفت ،من نفس راحتی کشیدم و متفکرانه به کتک خوردنم و  به آقا یا خانم محرم اندیشه می کردم و با خودم تکرار می نمودم که آیا محرم کیه؟از کجا آمده؟به کجا میره؟و چرا آمده؟ و اگر آمده الان کجاست؟چه کاره ما هست؟چرا به خانه ما نیومده ؟اگر هم آمده پس کو ؟چرا اورا نمی بینم؟و دهل زدن من چه ارتباطی به ایشان دارد؟و همین طور سئوال پشت سئوال ،و همچنان از درد گریه می کردم و بخود می پیچیدم و بغض گلویم را بسختی می فشرد.و با خودم زمزمه می کردم که ای محرم اگر ستاره آسمان هم شوی  ، بزرگ که شدم ،حسابت را خواهم رسیدو گریه کنان کتاب هایم را جمع کرده  و جیری به آن بستم و لقمه نان ملایمی با کمی روغن گوشت ساندویچ کرده و بسوی مدرسه رهسپار شدم.

کله ام کمی قلنبه ،سلنبه شده و سر و صورتم نیز کبود وبعد از  گریه هم ،نه تنها چشمهایم را نشسته بودم بلکه از شدت گریه زیاد ،اشک کوچه می زدم و پر واضح بود که چشمهای من اشکهای زیادی ریخته اند.چشمها با آنکه محرم را ندیده ،اما از دیدن او وحشت و نفرت داشتند.!!! و کاش محرم زاده نمی شدو بخاطر این غول بی شاخ و دم چنین لت و پار نمی شدم.

زنگ خورد و سر میز با همکلاسی هایم نشستم(م.ع و ح.ع و م.ن) و همچنان اشک کوچه ها می آمدند و با فاصله می رفتند.یکی از آنها پرسید چکار شده ؟مشکلی پیش آمده؟ درست را نخواندی؟و از اینگونه پرسش ها!من  اشک کوچه زنان  گفتم مگر شما خبر ندارید که محرم آمده به خشک؟پاسخ دادند نه !  به آنها گفتم خیلی شانس آوردید که پدر و مادرتان از آمدن ایشان بی اطلاع هستند و الا تکه کوچکه شما گوشتان بود .آنها دو گوش و دو چشم  داشتند ،دوتاهم قرض کرده و به  من خیره شده بودند و منهم از موقعیتی که برایم پیش آمده بود علی رغم کتکی که نوش جان کرده بودم به نحو احسن سوء استفاده کرده و باد به غبغب انداخته و شروع کردم به اغراق تعریف کردن وقایعی که بر من گذشته بود.  .آنها چون من ترس و وحشت سراسر وجودشان را فرا گرفته بود و مثل بید می لرزیدند،حالا من شدم سنگ صبور آنها و کسی که در این زمینه ها اطلاعات وسیعی دارد.در این موقع و در این دم با اینکه بدنم از کتک خوردن ها خم درد می کرد ولی بگی،نگی یک جورایی احساس رضایت می کردم که دوستانم ولو مدت کمی هم که شده در زیر لوای دانستنی های من قرار گرفته اند و  اینجانب از آمدن  محرم آقا  زودتر با خبر شده ام   . زنگ تفریح که می شد ، همچون بره بزغاله ها که بدنبال مادرشان می دوند، بدو بدو کنان به دنبالم می آمدند و زاری زورمه میکردند که در باره محرم بیشتر گزارش بدهم و همچون  من ،همان پرسش ها را مطرح می نمودند.به ایشان می گفتم دیگر بیشتر از این اجازه ندارم به شما توضیح بدهم اما در دلم  می گفتم  ای نامرد محرم اگر دستم به تو نرسد و آنها را سر میدوانیدم.در آن روز از درس و مشق و مدرسه چیزی دستگیرمان نشد که نشد.

عاشورا یکی از غم انگیزترین و جانگدازترین وقایع تاریخی ماست و ایرانیان شور حماسی مراسم خون سیاوشان خود را در این نهضت متجلی نمودند و گرچه اکنون برگزاری مراسم بدلایل گوناگون با ظاهر پر طمطراقش ،آن جاذبه روحانی و معنوی سابق را ندارد اما همچنان مظهر حق طلبی ماست و بچه ها با زنجیر زدن و سینه زدن با عزاداری آشنا می شوند و اینجانب هم با تشویق گاه و بیگاه خانواده در قبل از کتک خوردن از ارکان اصلی زنجیر زنان بودم،و هرچه زمان میگذشت من از مراودت محرم و عاشورا بیشتر باخبر می شدم و هرگز دوست نداشتم که عاشورا در ماه محرم برگزار شود تا جایی که از چیدمان حروف م-ح-ر-م-با هم با هر معنایی متنفر بودم !  از همان تاریخ شخص درونم  سالیان سال است که دو جنگ فرسایشی را شاهد است  جنگ بین اهورا مزدا و اهریمن ،دعوای نیکی و بدی همچون جنگ ایران و عراق و جنگ سرد ،فرهنگ ایرانی و عربی و در یک کلام خود و بیگانه.چرا یک کودک اینچنین در دریای متلاطم تفکرات سطحی نگری و متعصب  و دگم  و خود بزرگ بینی و خود کم بینی و هزارو یک دلیل منطقی و غیر منطقی ،که باز خود به ارث برده یا همچون من به او تحمیل شده و یا بازیچه یک نبرد زناشویی ،گرفتار و رها می شود ؟شکایت به کی بریم و از دست کی ؟با کدامین گناه؟عمق فاجعه را نگاه کنید !!؟شما قضاوت کنید.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.